دوشنبه ۸ دي ۱۴۰۴
اقتصاد ایران

واکنش‌ها به خاموشی بهرام بیضایی همچنان ادامه دارد؛

در بهت مرگ استاد

در بهت مرگ استاد
بازار آریا - دنیای اقتصاد-یاسین نمکچیان:شنبه‌شب خبر فوت بهرام بیضایی، کارگردان و نمایشنامه‌نویس برجسته ایرانی، منتشر شد و علاقه‌مندان ...
  بزرگنمايي:

بازار آریا - دنیای اقتصاد-یاسین نمکچیان:شنبه‌شب خبر فوت بهرام بیضایی، کارگردان و نمایشنامه‌نویس برجسته ایرانی، منتشر شد و علاقه‌مندان فرهنگ و هنر این سرزمین را در بهت فرو برد. این در حالی است که در روزهای اخیر بخش‌هایی از مصاحبه‌ها و حرف‌های قدیمی این چهره تاثیرگذار به ناگهان در شبکه‌های مجازی وایرال شده و واکنش‌های گستره‌ای را به وجود آورده بود. آنچه بر بهرام بیضایی گذشت حکایت تلخی است از برخوردهای سلیقه‌ای و دوگانه با مفاخر این مملکت. بهرام بیضایی چند بار از ایران رفت اما دوباره برگشت تا درنهایت سال ۱۳۸۹ ایران را به مقصد آمریکا ترک کرد چون اجازه ندادند فیلم بسازد. بارها در مصاحبه‌های متفاوت گفته بود راهی برای گذران زندگی نداشته و مجبور شده تن به مهاجرت اجباری بدهد. وقتی تصمیم گرفت برود که از لحاظ معیشتی با چالش جدی روبه‌رو شد و به قول خودش نتوانست خانواده‌اش را اداره کند. دیگر دریچه‌ای به رویش باز نمانده بود اما با این حال عاشق ایران بود و از دور به تماشای وطن می‌نشست و در حسرت بازگشت دوباره می‌سوخت. کسی مانع ورودش به ایران نبود اما چگونه می‌توانست برگردد. می‌گفت چه تضمینی وجود دارد اجازه بدهند کار کنم. این را بارها گفته بود اما حتی یک نفر چنین تضمینی نداده بود که برگردد و زیر آسمان اینجا کار کند و باقی عمر را بگذراند. طنین صدایش در لابه‌لای خبرها می‌پیچد که می‌گفت تنها اسم ایرانی بودن کافی نیست تا کسی را به ایرانی بودن تبدیل کند، هزاران سال تاریخ و فرهنگ غنی ایران است که ما را ایرانی می‌سازد و مسوولیتی بزرگ بر دوش ما می‌گذارد.
فرهیختگان در غرب می‌میرند
مهدی ‌هاشمی - بازیگر

بازار آریا

استاد بزرگ ما، خورشید فرهنگ ما غروب کرد. استادی که خشمگین و عصبانی بود از آنچه که باید می‌بود و نبود. او در این عرصه تنگ کاری کرد کارستان. او به ما درخشش تاباند. به فرهنگی که مال خودمان است ولی نمی‌شناسیمش، نور تاباند.
برای گسترش فرهنگی که در تاریکی بود بیش از سهم خودش کوشید تا بفهمیم چه کسی هستیم.
او در تحقیق‌هایش، در گفت‌وگوها و در مصاحبه‌ها و در همه چیز یک‌پارچه آتش بود. هرگز او را عادی، خونسرد و بی‌تفاوت ندیدم. زمانی که سوسن تسلیمی و خیلی‌های دیگر مهاجرت کردند ما در حال اسباب‌کشی بودیم.
او را دیدم و گفت مهدی تو هم داری می‌روی؟ بعد چشمانش خیس شد و نمی‌دانست خودش هم باید برود. فرهیختگان در غرب می‌میرند. ایران کشور بزرگی است اما چرا؟ دلیلش را می‌دانیم اما چرا؟
باید دوباره درس ‌بخوانیم
مرضیه برومند - کارگردان

بازار آریا

روز پنجم دی‌ماه سال ۱۳۸۶ بود و مشغول تمرین نمایشنامه «افرا» در سالن بالایی تالار وحدت بودیم. از آنجا که آن روز تولد آقای بیضایی بود، ما کیک تولد و هدیه گرفته بودیم و می‌خواستیم جشن کوچکی برای آقای بیضایی بگیریم که ناگهان خبر درگذشت آقای رادی آمد. همه ناراحت شدیم به‌ویژه آقای بیضایی که از شدت ناراحتی، ‌های‌های گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. ما هم ناراحت بودیم و گریه می‌کردیم و از گریه آقای بیضایی هم متاثر شده بودیم. این عزاداری بیش از یک ساعت طول کشید و همین‌طور ادامه داشت تا اینکه یکی از بچه‌ها آمد و گفت، حالا تولد را چه‌کار کنیم؟
من گفتم الان درستش می‌کنم. وارد سالن شدم، رفتم جایی که آقای بیضایی بود. کمی خواهرانه و مادرانه صحبت کردم و گفتم مرگ برای همه می‌آید، این همه اثر از آقای رادی به جا مانده و او هنوز زنده است. امروز هم تولد شماست و ما می‌خواهیم خوشحالی کنیم. خلاصه به هر طریقی بود ایشان را متوجه کردیم که می‌خواهیم برایشان جشن بگیریم.
آقای بیضایی هم اشک‌هایش را پاک کرد و لبخند زد و فضا عوض شد. آن روز کیک آوردیم و شمع تولدش را فوت کرد و ما هم هدیه‌هایمان را دادیم و حالا که ۱۸سال پس از آن ماجرا، این تصادف عجیب رخ داده برایم بسیار غریب است. بهرام بیضایی در روزی که هم تولد خودش بود و هم روز فوت اکبر رادی از دنیا رفت. اتفاق‌های آن روز را تجسم می‌کنم و بر این باورم که همه بزرگانی که ما بختِ آن را داشتیم در کنارشان زندگی کنیم و از آنها بیاموزیم همچنان هستند. جسمشان می‌رود ولی روح آنها در آثارشان باقی می‌ماند و در روند رشد فرهنگ و هنر و ادبیات ما تاثیرگذار خواهد بود. به نظرم بهترین سوگواری برای آقای بیضایی این است که آثارشان را دوباره و چندباره بخوانیم و مسیری را که طی کردند مرور کنیم.
سال‌ها قبل، کتاب «نمایش ایرانی» بهرام بیضایی را که دوستی امانت گرفته و دیگر پس نداد دوباره خریدم و از آقای بیضایی خواستم که آن را برایم امضا کند. هنوز آن کتاب را دارم که نوشته برای مرضیه برومند که تصمیم گرفته پس از ۳۰ سال درس‌هایش را بخواند. ما باید دوباره درس‌هایمان را بخوانیم. تمام این آثار درس‌های ما هستند و کنارشان چهره‌هایی همچون اکبر رادی، عزت‌الله انتظامی، داود رشیدی، جعفر والی و حسین کسبیان هنوز هستند و یاد و خاطرشان با آثارشان باقی می‌ماند. احساس می‌کنم آقای بیضایی دیگر فقط در دانشگاه استنفورد آمریکا نیست و در ایران هم حضور دارد و حالا برایم وجهی وسیع‌تر پیدا کرده چون واقعیت این است که هیچ‌وقت دوست نداشتم آقای بیضایی آنجا باشد. ناراحت بودم که چرا در شرایطی زندگی می‌کنیم که استادان ما اینجا نیستند. حتی گله‌مند بودم که خودش چرا رفته است چون به وجودش نیاز داشتیم و باید از برکت وجودش بهره‌مند می‌شدیم. حتی اگر کار نمی‌کرد می‌توانست راهنمایی کند و فرصتی باشد تا با او معاشرت کنیم.
آموزگار بزرگ من
اصغر فرهادی - کارگردان

بازار آریا

بهرام بیضایی، آموزگار بزرگ من که شیفته‌وار آثار، سخنان و بالاتر از آن عشقش به فرهنگ این سرزمین را با تمام وجود دنبال کردم، حالا در غربت دنیا را ترک کرده است. حقیقتا ایرانی‌تر از بهرام بیضایی در این روزگار نشناختم و چه تلخ که این ایرانی‌ترین ایرانی، هزاران هزار فرسنگ دور از ایران چشم بر جهان فرو می‌بندد.
تقاضای زیادی نبود،حقمان بود
مهرداد اسکویی - عکاس و مستندساز

بازار آریا

چگونه یک تن تنها، یک تن بسان تو، می‌تواند در فرهنگ وطنش آن‌قدر کار کند و آن‌قدر تاثیرگذار باشد؟ چگونه توانستی این‌چنین متمرکز قدرتمند به حفظ و ترویج فرهنگ ایرانی بپردازی و خودت را تماما وقف آن کنی؟ و نبوغ یعنی چه؟ نابغه کیست؟ و چگونه می‌توان آنقدر نوآوری کرد؟ با چه نگاه و دوراندیشی، هنرهای سنتی ایرانی را با تکنیک‌های داستان‌سرایی مدرنت ترکیب کردی و به سبکی رسیدی که به موج نوی سینمای ایران کمک کنی؟ چه شد که آنقدر پشتکار پیدا کردی؟ آنچه در من و نسل من کمیاب شده! چگونه آن‌قدر منظم بودی و چگونه پایبند به علایق و آرزوهایت برای فرهنگ وطنت که هرگز خسته نشدی و پا پس نکشیدی؟ چطور می‌شود یکی مثل تو، استاد جان بهرام خان بیضایی با وجود مواجهه با همه چالش‌ها به خلق کردن ادامه دهد؟ خالق باشد و کم نیاورد؟
چگونه بدون اینکه خود بدانیم سعی کردی که همه ما را تشویق کنی تا ریشه‌های خودمان را در آب و خاک وطنمان کشف کنیم، ادامه دهیم و خسته نشویم؟ چرا این‌قدر نگران درختان ایران بودی؟ چگونه یک هنرمند می‌تواند از قطع درختان هزاران‌ساله کشورش اندوهش را تاب آورد؟ چطور شد که آن‌قدر برای تک‌تکمان الهام‌بخش شدی و الهام‌بخش ماندی؟ چیزی بگو استاد جان! چشم‌های آبی‌ات را بگشا و برای این دل‌های سوخته چیزی بگو! بگو بی‌تو ما چگونه از درختان هزاران‌ساله و هزاران خرده، چیزهای هزاران‌ساله فرهنگ ایران عزیزمان مراقبت و نگهداری کنیم؟
شما اسطوره نسل من هستید و اسطوره باقی خواهید ماند، مثل داریوش شایگان، احمد شاملو، اخوان ثالث، سیمین بهبهانی، عباس کیارستمی، شجریان و باقی. از بخت‌‌یاری من بود که از شما عکاسی کردم، از چهره نازنین شما در اوج خلاقیت و دانش و تبحر و توانایی و زیبایی. اندوهم بسیار زیاد شده تنها به یک دلیل ساده و آن هم دلتنگی بسیار برای شماست. ‌ای کاش همه، همیشه در وطن عزیزمان بودیم و بیشتر شما را می‌دیدیم و آثارتان را می‌خواندیم و می‌دیدیم و حظ می‌بردیم و در فکر فرو می‌رفتیم. این تقاضای زیادی نبود، حقمان بود.
خشمی پدیدار می‌شود
نغمه ثمینی - کارگردان و نمایشنامه‌نویس

بازار آریا

چرا مردم ساکن ایران نباید اجراهای آخر بیضایی را دیده باشند؟ چه کسانی لایق‌تر از مردم ساکن ایران که اجراهای بیضایی را ببینند؟ می‌توانستند دوست داشته باشند، نداشته باشند، نقد کنند، نکنند، اما حق دیدنشان را باید می‌داشتند.
این احساس یتیمی و زیر پا خالی شدن و تنها ماندن بسان خشمی پدیدار می‌شود از حقی که نباید سلب می‌شد. جای اجراهای بیضایی تئاتر شهر بود.
او که خود درخت بود
افشین‌ هاشمی – کارگردان و بازیگر

بازار آریا

ایستاد تا روز تولدش یک بار دیگر متولد شد، سپس رفت. اینک رفتنش هم تولد است.
او هر سال در روز رفتنش یک بار دیگر متولد می‌شود همچون درختی تنومند که هر سال زمستان را به امید بهار اثر می‌گذراند و هر سال برگ سبز به ما هدیه می‌دهد.
او که خود درخت بود... و سرسبزی بود... برگ‌های سبزش بر همه ایران سایه دارد وقتی انوارِ سوزان است و تن‌اش پناه باد و بوران وقتی سرما خُشکان است، چرا که درخت او از چشمه خرد آب خورده.
خیلی ایرانی بود 
مجید مظفری - بازیگر 

بازار آریا

بهرام بیضایی یکی از هنرمندان و انسان‌هایی بود که به ایران و فرهنگ و تاریخ ایران عشق می‌ورزید و باید بگویم که خیلی ایرانی بود؛ درد ایران را خوب می‌شناخت، نه درد روزمرگی که درد تاریخی ایران را می‌شناخت و درک می‌کرد و به عنوان یک انسان کامل و فرزانه این درد را زندگی کرد و در آثارش به مخاطبان خود انتقال داد. متاسفانه ما نتوانستیم از دانش و هنر او به اندازه کافی بهره‌مند شویم، ما قدر بهرام بیضایی را ندانستیم. هر کاری را که او در عرصه‌های مختلف هنری انجام داد خودش به صورت انفرادی با سخت‌کوشی به نتیجه رساند و نه دولتمردان و نه جامعه هیچ کمکی به او نکردند.
او خودش به‌تنهایی و یک‌تنه جلو می‌رفت و برای هر اثرش تلاش می‌کرد. ما نتوانستیم او را به‌خوبی بشناسیم. بیضایی تنها بود، برای هر کاری به‌سختی در تنهایی کوشش می‌کرد و برای چاپ هر کتابش، به روی صحنه رفتن هر نمایشش و به نمایش درآمدن هر فیلمش با تمام وجود تلاش می‌کرد و می‌جنگید. من با او همکاری‌های متعددی داشتم و کاش فرصت همکاری‌های بیشتری فراهم می‌شد. من او را انسانی سخت‌کوش و پرتلاش می‌شناسم، کسی که هر اثرش با دنیایی دغدغه و سختی و تلاش خلق می‌شد و به مخاطب می‌رسید. اگر بخواهم ویژگی دیگری از بهرام بیضایی عنوان کنم که در آثارش هم نمود دارد رفتار و کردار منحصر‌به‌فرد او بود.
من از کمتر کسی چنین رفتار محترمانه و باوقاری سراغ دارم، وقتی با او همکاری داشتم و در زمان فیلم‌برداری آثارش هیچ تفاوتی در رفتار ایشان با عوامل فیلم مشاهده نمی‌شد. زنده‌یاد بهرام بیضایی همان‌طور که با بازیگرش محترمانه رفتار می‌کرد با طراح صحنه، گریمور، فیلم‌بردار، راننده و تیم تدارکات هم همان رفتار و منش درست انسانی را داشت و به همه به یک اندازه احترام می‌گذاشت.
نسل جوان و همه کسانی که در عرصه هنر فعالیت می‌کنند بهتر است بهرام بیضایی را بشناسند. بیضایی شخصیتی چند‌وجهی است، باید تمام آثارش را خواند، همه فیلم‌هایش را دید و قدم قدم برای شناخت او پیش رفت. کسانی که می‌خواهند این هنرمند بزرگ را بشناسند باید عاشق ایران باشند، باید دغدغه‌های بزرگی داشته باشند، باید به تاریخ ایران، شاهنامه و آثار ادبی ایران علاقه‌مند باشند و آنها را بشناسند تا بتوانند به بهرام بیضایی نزدیک شوند. 
سال‌ها پیش یک نفر از بهرام بیضایی پرسیده بود که شما چند بار با یک نفر کار می‌کنید و او پاسخ داده بود که من با کسانی که کار می‌کنم هیچ مشکلی ندارم، ما می‌دانیم که چه می‌خواهیم و سعی داریم به آنچه در نظر داریم برسیم. او همیشه با کسانی کار می‌کرد که پا به پایش برای اثری که خلق می‌شد تلاش می‌کردند. به هنر ایران تسلیت می‌گویم، تاریخ ادبیات و به‌خصوص ادبیات نمایشی ایران کسی را از دست داد که بعید می‌دانم تا سال‌های سال کسی شبیه به او را بتواند داشته باشد.
نویسنده باید جامعه‌اش را ببیند
ایوب آقاخانی - نویسنده و بازیگر

بازار آریا

امروز سلام رنگ دیگری دارد … ایرانی بودن هم... اینجا اجر بزرگان دیگر این سرزمین را نا ماجور نمی‌کنم اما ایرانی‌ترین نویسنده‌مان قلمش را به ما سپرد و رفت... تو می‌توانی برای اقناع مخاطبانت دلیل بیاوری تا اثبات کنی چرا به قول بزرگی داستایفسکی قلدرتر از تولستوی، استاندال بارورتر از زولا، اونیل شش‌دانگ‌تر از هر که در این یکصد ساله درام نوشته و میلر معاصرترین درام‌نویس جهان است ولی کسی وقتی بگویی «فارسی‌ترین و ایرانی‌ترین درام‌نویس بهرام بیضایی» است، از شما نخواهد پرسید، چرا که به چشم غیرمسلح هم دیدنی است و اثبات و اقناع نمی‌خواهد.
با افتخار در کلاس اصول و فنون نمایشنامه‌نویسی دانشگاه به سال‌های ۷۶ و ۷۷ دانشجوی استاد بهرام بیضایی بودم.
امروز مهم‌ترین آموزه‌اش را که سال‌هاست به کار بسته‌ام در سوگش با صدای بلند تکرار می‌کنم: نویسنده پشت‌میزنشین نویسنده نیست، موجود خیالباف ترحم‌برانگیزی است که با استعداد بالا هم از یاد می‌رود. نویسنده باید جامعه‌اش را ببیند و تاثیر بگیرد، در آن بچرخد و تصویر ببیند و فرزند راستین شرایطش باشد تا در یاد بماند. این راز جاودانگی استاد بود… یاد ایشان گرامی و دل شما و همه فرهنگ‌دوستان و عاشقان بالندگی هنر ایران‌زمین صبور...
استاد بی‌بدیل عرصه فرهنگ و هنر
پرویز پرستویی – بازیگر

بازار آریا

داغی بزرگ برای فرهنگ و هنر نمایش و سینما. بهرام بیضایی، اسطوره و بزرگمرد سینما و تئاتر، استاد بی‌بدیل عرصه فرهنگ و هنر، در روز تولدش دور از وطن درگذشت.
استاد تقوایی رفت...
مهرجویی رفت...
پوراحمد رفت...
کیارستمی رفت...
و بهرام بیضایی استاد بی‌بدیل که کوچک و بزرگ عرصه هنر به وجودش افتخار می‌کردند هم رفت … 
آخرین باری که در آمریکا استاد رو ملاقات کردم از ایشان خواستم که نمی‌شه برگردید؟ پاسخش این بود چه ضمانتی است که برگردم و کار کنم؟ حرفش این بود. ضمن احترام به همه هنرمندان واقعی از این پس به چه کسی باید اقتدا کرد…؟!
طرب‌نامه‌نویسِ همه مطربان گمنام
کیهان کلهر - آهنگساز و نوازنده

بازار آریا

به گمانم او مرغکی نشسته بر شاخه‌ای از سرو کاشمر بود وقتی به ‌دستور متوکل بر زمین افتاد. یا به هیات جامه‌داری در شبیه‌خوانی میدان نقش جهان که از خجند تا اصفهان ببوی خون سیاوش آمده. شاید خاک بود در قادسیه؛ آنگاه که رستم فرخ‌هرمز از رود عتیق بیرون کشیده شد و بر او و در خون خویش درغلتید.
یا به هیبت دهقانی، راویِ داستان اکوان دیو، گاه‌گاه مهمان خانه‌ای می‌شده در دیه پاژ. او باد بود پیچیده زیر سقف آسیابی در مرو، شاهد مرگ یزدگرد. بی‌گمان او هشتاد‌و‌هفت‌ساله نبود. بهرام بیضایی طربنامه‌نویسِ همه مطربان گمنام و خاموشِ قرن‌ها که جز شادی نخواستند و جز اندوه نبردند. تا باد چنین باد که فرهنگ ایران چنین فرزندانی بپرورد.
تولد و مرگ در قلمرو زمان اسطوره‌ای
علیرضا داودنژاد -کارگردان

بازار آریا

هم‌زمانی روز تولد و روز درگذشت بهرام بیضایی را نمی‌توان صرفا یک تصادف تقویمی دانست. این تقارن، اگر در افق فکری و هنری خود او دیده شود، بیش از آنکه به منطق زمانِ خطی تعلق داشته باشد، در قلمرو «زمانِ اسطوره‌ای» معنا می‌یابد؛ همان زمانی که بیضایی در سراسر آثارش به آن بازمی‌گشت و آن را در برابر تاریخ رسمی و روایت‌های تثبیت‌شده قرار می‌داد. در منطق اسطوره، تولد و مرگ دو نقطه متقابل و جدا از هم نیستند؛ آنها دو آستانه از یک چرخه‌اند. آغاز و پایان، نه به‌عنوان نفی یکدیگر، بلکه به‌مثابه لحظه‌های هم‌پوشانِ دگرگونی فهم می‌شوند. از این منظر، هم‌زمانی تولد و مرگ بیضایی را می‌توان نشانه کامل‌شدن یک مدار دانست؛ مداری که از «آمدن برای دیدن» آغاز شد و به «ماندن به‌عنوان نگاه» انجامید.
بیضایی با «چشم» به جهان آمد؛ چشمِ شاهد، پرسشگر و معصومی که ماموریتش دیدنِ آن چیزی بود که پنهان شده، حذف شده یا به فراموشی سپرده شده است: تاریخِ سرکوب‌شده، زنِ حذف‌شده، اسطوره تحریف‌شده، و حقیقتی که همواره محکوم می‌شود. سینما و تئاتر او نه ابزار سرگرمی، بلکه میدانِ رویت‌پذیر کردنِ این حذف‌ها بود. بسته‌شدنِ چشم او در همان روز تولد، نه نشانه خاموشی، بلکه نشانه واگذاریِ نگاه است؛ گویی نگاهِ فردی جای خود را به معیاری فرهنگی می‌دهد. از این پس، آنچه دیده می‌شود، نه صرفا آثار یک هنرمند، بلکه سنجه‌ای است برای سنجشِ صدق، شرافت و جسارت در هنر و اندیشه. مرگ او پایانِ زیستنِ زیستی نیست؛ عبور از حضور فردی به حضوری تاریخی است.
از این منظر، این هم‌زمانی معنایی نمادین می‌یابد: 
او در روز تولدش آمد تا آینه باشد، و در روز تولدش رفت تا آینه بماند. این تقارن، ما را نه به سوگواری صرف، بلکه به مسوولیت فرامی‌خواند؛ مسوولیتِ دیدن، پرسیدن و ادامه‌دادنِ نگاهی که دیگر حاضر نیست، اما همچنان ناظر است. او در همان روز که معصوم و پاک چشم به دنیا گشود، چشم بر دنیا بست، تا جهان، ناگزیر، به خودش نگاه کند.


نظرات شما