بازار آریا -
به گزارش خبرنگار شانا، در تاریخ معاصر ایران، نام شهید محمدجواد تندگویان همواره با «ایثار»، «پاکدستی» و «حضور در خط مقدم مسئولیت» گره خورده است. وزیری که وزارت را نه پشت میز، بلکه در میان کارگران، آتشنشانها و نیروهای عملیاتی معنا میکرد؛ مدیری که سادهزیستیاش زبانزد بود و در سختترین روزهای آغاز جنگ تحمیلی، در کنار مردم و کارکنان صنعت نفت ماند. مرور زندگی و سرگذشت او، مرور یکی از نابترین جلوههای مدیریت انقلابی و مردمی است؛ مدیری که جانش را در راه مسئولیت کف دست گرفت و نامش را در تاریخ ایران جاودانه کرد.
اما روایت تندگویان فقط یک داستان ساده نیست؛ بخشی از حافظه جمعی یک ملت است. روزهای نخست جنگ، آشوب در جنوب، آتش پالایشگاه آبادان، کوچ مردم و ایستادگی کارکنانی که زیر آتش توپخانه، صنعت نفت را سرپا نگه داشتند. همه اینها بستر شکلگیری یکی از تلخترین و در عین حال درخشانترین حوادث آن روزهاست؛ اسارت وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران. روایت این دوران، نه فقط بازخوانی یک واقعه تاریخی، بلکه فرصتی برای درک عمق فداکاریهایی است که کمتر دربارهشان گفته شده است.
برای روشنتر شدن زوایای این رخداد، شبکه اطلاعرسانی نفت و انرژی (شانا) به سراغ مهندس بهروز بوشهری رفته است؛ مدیری که در زمان وزارت شهید تندگویان، قائممقام او و مدیرعامل شرکت ملی نفت بود و در سفر سوم تندگویان به آبادان در دوران وزارت ۴۰ روزهاش، همراه او به اسارت درآمد. او نه از دور که از نزدیکترین فاصله ممکن شاهد منش، فداکاری، صلابت و رنجهای تندگویان بود. گفتوگو با او، نهتنها پرده از بخشهایی کمتر شنیدهشده برمیدارد، بلکه تصویری عمیقتر از وزیری ارائه میدهد که نامش با شرافت و مسئولیتپذیری معنا میشود.
از رفاقت در انجمن دانشجویی تا اسارت در سلولهای انفرادی رژیم بعث
بوشهری در رابطه با نحوه آشنایی خود با شهید تندگویان میگوید: سال ۱۳۴۶ از دانشکده نفت آبادان فارغالتحصیل شدم، اما ارتباطم با دانشکده و انجمن اسلامی قطع نشد و همچنان در برنامهها کمک میکردم و راهنمای دانشجویان جدید بودم. آن روزها در انجمن اسلامی رسم قشنگی داشتیم که بر اساس آن، آدرس پذیرفتهشدههای تازهوارد را میگرفتیم، برای خانوادههایشان نامه تبریک مینوشتیم و میگفتیم اگر زمان سفر فرزندشان را اطلاع بدهند، برای استقبال به سراغشان میرویم و دانشجو را تا خوابگاه یا دانشکده همراهی میکنیم. نخستین آشنایی من با شهید تندگویان هم به سال ۱۳۴۷ برمیگردد؛ همان روزهایی که ایشان وارد دانشکده شد. برخورد نخست ما حقیقتاً برخورد مبارکی بود؛ چون از همان ابتدا مشخص بود با جوانی مسلمان، باهوش، صریح و توانمند روبهرو هستیم.
البته ایشان فقط در آبادان پذیرفته نشده بود؛ دانشگاه شیراز (که آن زمان «دانشگاه پهلوی» نام داشت) هم قبول شده بود. حتی در آزمون بانک ملی یا بانک مرکزی نیز پذیرفته شده بود؛ آزمونی که چند نفر برگزیده را برای ادامه تحصیل به انگلستان اعزام میکرد، اما در مصاحبه نهایی، بهخاطر صراحت و استحکام عقایدش رد شد. همین عدم پذیرش، در واقع توفیق ما بود، زیرا سبب شد حضور ارزشمند ایشان نصیب دانشکده نفت آبادان شود. پس از آن، رفاقت من با شهید تندگویان روزبهروز عمیقتر شد. رفتوآمد ما فقط به دانشکده محدود نماند و کمکم به ارتباطی خانوادگی رسید، البته آن زمان ایشان هنوز مجرد بود و بعدها ازدواج کرد.
ماجرای اخراج تندگویان از پالایشگاه آبان پیش از انقلاب
وی در ادامه به ماجرای اخراج شهید تندگویان از پالایشگاه آبادان و منع فعالیت وی در صنعت نفت در زمان قبل از انقلاب اشاره میکند: پس از فارغالتحصیلی، دوران خدمت سربازی را میگذراند و همزمان در پالایشگاه تهران نیز مشغول کار شد. با وجود این، ارتباط ایشان با انجمن دانشجویی قطع نشد و حتی با دریافت حقوق، کمکهای بیشتری به دانشجویان میکرد. در یکی از سفرهایی که برای بررسی وضع انجمن اسلامی و کتابخانه دانشکده آبادان آمده بود، حراست مجموعه مزاحم ایشان شد و برخوردی پیش آمد. این مسئله ابتدا به رئیس دانشکده گزارش شد، بعد به رئیس پالایشگاه، سپس دکتر اقبال در جریان قرار گرفت و در نهایت ساواک وارد ماجرا شد؛ نتیجه هم اخراج آقای تندگویان از پالایشگاه آبادان بود.
جزئیات این اتفاق را بعدها از پروندهای که در مرکز اسناد انقلاب اسلامی درباره ایشان یافتیم، دقیقتر فهمیدیم. پس از انقلاب، وقتی ما وارد مسئولیت در صنعت نفت شدیم، یکی از همدورهایهای ایشان (مهندس لوح) برای بررسی پرونده کارکنان مأمور شد و همانجا پرونده شهید تندگویان بهدست آمد. گزارشهایی که از سوی عوامل ساواک امضا و ارسال شده بود، دقیقاً نشان میداد چگونه این ماجرا به اخراج ایشان انجامیده است.
پس از اخراج، درجه نظامی ایشان که افسر خدمت بود، به سرباز صفر تنزل یافت و به شیراز تبعید شد تا دوران خدمت را آنجا ادامه دهد. بعد از پایان سربازی هم عملاً اجازه کار در دولت و وزارت نفت به ایشان داده نمیشد و با سختی روزگار میگذراند. با این همه ارتباط ما همچنان نزدیک و صمیمی باقی ماند.
خاطره همکاری با شهید تندگویان در پارس توشیبا
بوشهری با بیان خاطراتی از همکاری خود با شهید تندگویان در بزرگترین کارخانه استان گیلان، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بیان میکند: وقتی از شرکت نفت بیرون آمدم، در دوره امبیای (MBA) دانشگاه هاروارد در تهران شرکت کردم، دیگر به صنعت نفت بازنگشتم و راهی «پارس توشیبا» (که اکنون با نام پارسخزر شناخته میشود) شدم؛ کارخانهای بزرگ با حدود ۳ هزار کارگر زحمتکش که در آن زمان ۴۰ درصد سهامش در اختیار ژاپنیها بود. در همان سالها که مدیر کارخانه در رشت بودم، یک روز شهید تندگویان به دیدنم آمد. میگفت در شرکت بوتان کار میکند و یکی از همکارانش بهخاطر فعالیتهای انقلابی و پخش اعلامیه بازداشت شده؛ نگران بود که سراغ خودش هم بیایند. نه از این بابت که خودش ترسی داشته باشد، بلکه بیم آن را داشت که این موضوع برای مدیرشان دردسر ایجاد کند. به او پیشنهاد کردم مدتی به رشت بیاید. ابتدا قبول نمیکرد و میگفت برایت دردسر میشود، اما آنقدر اصرار کردم تا بالاخره پذیرفت و آمد. از همان زمان (حدود سال ۱۳۵۳) همکاری او با من در کارخانه توشیبا آغاز شد.
در کارخانه، پستی بسیار حساس در بخش «خرید خارجی» داشتیم. هرکس این مسئولیت را میگرفت، ژاپنیها بعد از سه ماه کنار میگذاشتند. آنها اصرار داشتند تمام خریدها فقط از ژاپن، بهویژه از شرکت توشیبا انجام شود، اما ما در پی توسعه و گسترش خودکفایی بودیم. پس از چند تجربه ناموفق، وقتی تندگویان آمد، به مدیرعامل ژاپنی گفتم اگر ایشان هم برای این مسئولیت مناسب نباشد، دیگر خودم هم نمیمانم. با این حال به تندگویان گفتم که شاید بیش از سه ماه دوام نیاورد، اما درست برعکس شد؛ سه ماه بعد نهتنها مدیر ژاپنی و مسئول خرید با او دوست شده بودند، بلکه کارگرها و کارمندها هم علاقه ویژهای به او پیدا کرده بودند. واقعیت این است که شخصیت، درایت و سلامت نفس تندگویان در هر مرحله از زندگی خود را نشان میداد؛ چه دوران دانشجویی، چه هنگام کار و چه در مسئولیتهای مدیریتی شایستگیاش برای همه آشکار بود.
چند سال بعد، من از پارس توشیبا جدا شدم و به شرکت بوتان رفتم. تندگویان اما همچنان در همان کارخانه مشغول بود و در میان حدود ۵۰ مهندس و مدیر، یکی از چهرههای اصلی مدیریت بهشمار میآمد. با پیروزی انقلاب اسلامی، در بسیاری از کارخانهها کارگران تحت تأثیر فضای انقلابی، مدیران را «نمایندگان طاغوت» میدانستند و کنار میگذاشتند. در این کارخانه نیز همه مدیران (از تولید و برنامهریزی گرفته تا اداری و مالی) برکنار شدند، اما تنها کسی که کارگران نهتنها او را نگه داشتند، بلکه بهعنوان رئیس کارخانه انتخاب کردند، شهید تندگویان بود؛ این اعتماد و احترام، بیانگر جایگاه واقعی او در نگاه کارگران بود.
بازگشت شهید تندگویان به صنعت نفت پس از پیروزی انقلاب اسلامی
وی در خصوص بازگشت شهید تندگویان به صنعت نفت پس از پیروزی انقلاب اسلامی بیان میکند: در دوران دولت موقت، من به وزارت نفت رفتم. مرحوم مهندس معینفر، نخستین وزیر نفت، حکم معاونت اداری - مالی وزارتخانه را به من داد و در عمل اداره امور را در غیاب خود به من سپرده بود. همان زمان با تندگویان تماس گرفتم و گفتم «جواد، وقتشه بیای نفت.» او هم از ریاست کارخانه پارستوشیبا استعفا کرد و به وزارت نفت آمد و پس از حدود یک سال و نیم جدایی، دوباره کنار هم قرار گرفتیم.
در سال ۵۸ گروهی برای بررسی وضعیت کارکنان صنعت نفت تشکیل دادم و هدایت آن را به تندگویان سپردم. مهندس لوح، آقای اصغری (که بعدها وزیر دادگستری شد) و مرحوم حدادی بهعنوان نماینده کارگران هم اعضای این گروه بودند. به این ترتیب، حضور رسمی تندگویان در صنعت نفت پس از انقلاب آغاز شد.
نام تندگویان چگونه برای وزارت نفت مطرح شد؟
بوشهری در خصوص نحوه معرفی شهید تندگویان به شهید رجایی برای تصدی وزارت نفت میگوید: در دوره معاونتم در وزارت نفت، تندگویان بهعنوان سرپرست مناطق نفتخیز به خوزستان مأمور شد؛ مسئولیتی بسیار مهم و حساس. وقتی دولت شهید رجایی روی کار آمد، ایشان مرا فراخواند و پیشنهاد وزارت نفت را مطرح کرد. به او گفتم اجازه دهد با تیم همراه خودم (ازجمله شهید تندگویان، مهندس سادات، مهندس حکیم و دکتر یحیوی) بهصورت جمعی خدمت برسیم تا تصمیم دقیقتری بگیرد. پذیرفت و قرار شد فردا برویم.
همان شب با تندگویان تماس گرفتم. از اهواز خودش را به تهران رساند و تا صبح در منزل ما ماند. صبح روز بعد همراه همکاران، خدمت شهید رجایی رفتیم. دوستان اصرار داشتند که من گزینه مناسبتری هستم، اما من با دلایل روشن تأکید کردم که تندگویان شایستهتر است. شهید رجایی همه را از جلسه خارج کرد و فقط من و او و تندگویان ماندیم. به رجایی گفتم اگر تندگویان وزیر شود، همه ما کنار او میمانیم و با او کار میکنیم. دلیل این اصرار هم ساده بود؛ شایستگی، سلامت نفس و زندگی سادهاش. تمام اثاث خانهاش در یک وانت جا میشد. پیش از انقلاب مدتها زندان بود، توان مدیریتیاش را هم در پارستوشیبا ثابت کرده بود؛ همانجایی که پس از انقلاب همه مدیران کنار گذاشته شدند، جز او که کارگران به ریاست کارخانه انتخابش کردند.
سالها بعد، همان روزی که سهتایی در ماشین اسارت ما را به سمت بغداد میبردند، تندگویان گفت «بهروز، آن جلسه حس کردم تو فقط برای خدا حرف زدی؛ همین بود که حرفت به دل آقای رجایی نشست.» در نهایت، شهید رجایی حکم وزارت نفت را برای تندگویان صادر کرد. نخستین حکمی هم که تندگویان پس از وزیر شدن امضا کرد، انتصاب من بهعنوان قائممقام وزیر و مدیرعامل شرکت نفت بود.
تندگویان اهل پشتمیزنشینی نبود
بوشهری، روحیه شهید تندگویان در دوران وزارت نفت را اینگونه توصیف میکند: تندگویان وزیری نبود که پشت میز بنشیند. از همان ابتدا باور داشت که «وزیر نفت باید در میدان باشد». یادم هست نخستین سفرش به جنوب پس از وزیر شدن، وقتی از هواپیما پیاده شد، خطاب به همکاران گفت «من از اول بلیت دوطرفه گرفتم؛ اینجا جای نشستن نیست، باید وسط کار بود.» داستان اسارت ما هم از همین نگاه میدانی او آغاز شد. بعد از شروع جنگ، پالایشگاههای کشور (بهویژه آبادان) زیر آتش مستقیم عراق بود. فاصله اروندرود آنقدر کم بود که سربازان عراقی از آنسوی آب، افراد را با چشم تشخیص داده و پالایشگاه را هدف توپخانه قرار میدادند. با وجود این شرایط، تندگویان اصرار داشت خودمان به منطقه برویم و اوضاع را سامان دهیم.
پالایشگاه آبادان بهقدری در آتش و دود میسوخت که همان بارِ اول، هنگام ورود، هوا در روز مثل غروب تاریک شده بود؛ دود چنان غلیظ بود که مجبور شدیم چراغهای ماشین را روشن کنیم. من که سالها در آبادان کار کرده بودم، به کمک تیم، تمام واحدها (از لولهها و پمپها تا مخازن) را تخلیه و ایمن کردیم تا حتی قطرهای نفت نماند و خطر آتشسوزی از بین برود.
در کمتر از یک ماه پس از آغاز جنگ، شهید تندگویان سه بار به آبادان سفر کرد؛ با اینکه باید در تهران و جلسات دولت هم حاضر میشد، معتقد بود در چنین روزهایی مدیران باید کنار کارکنانشان باشند، نه پشت میزهای تهران.
من محمدجواد تندگویان هستم؛ وزیر نفت ایران
وی در خصوص جزئیات نحوه به اسارت درآمدن خود و شهید تندگویان میگوید: در سفر سوم بود که متأسفانه در ورودی آبادان اسیر شدیم و از همانجا ماجرای اسارت آغاز شد. آن روز از دزفول با خودرو حرکت کرده بودیم و از مسیر شادگان قصد ورود به آبادان را داشتیم. بهدلیل شدت حملات، هواپیماها امکان پرواز تا اهواز را هم نداشتند. در مسیر، مردمی را میدیدیم که پیاده در حال ترک شهر بودند؛ سوخت و وسیله نقلیه کمیاب شده بود و ما تنها خودرویی بودیم که در جاده حرکت میکرد.
وقتی به نزدیکی آبادان رسیدیم، چند نفر با لباس کار جلوی خودرو را گرفتند. محافظان شهید تندگویان پیاده شدند و ناگهان خودرو به رگبار بسته شد. من، شهید تندگویان و آقای یحیوی از ماشین بیرون پریدیم، اما در نهایت هر سه اسیر شدیم. امروز در همان محل، یادبودی به نام شهید تندگویان نصب است و آن روز را یادآوری میکند.
پس از اسارت، ما را در سه خودروی جداگانه منتقل کردند؛ هر خودرو با سه سرباز و یک راننده. چون مدارکمان را مخفی کرده بودیم، متوجه نشده بودند وزیر نفت ایران در میان ماست. در یکی از ماشینها که کیسههای پر از کفش لاستیکی حمل میکرد، خمپارهای اصابت کرد اما عمل نکرد؛ فقط راننده زخمی شد. در آن آشوب تلاش کردیم فرار کنیم، اما موفق نشدیم و دوباره دستگیر شدیم.
ما را به منطقهای بردند که گودالی برای استقرار تانک حفر و حدود ۳۰ تا ۴۰ اسیر در آنجا جمع کرده بودند. دست و پا و چشمانمان را بستند و شروع به تیراندازی کردند. برخی فریاد «یا حسین» سر دادند. در همان لحظه، شهید تندگویان گفت میخواهد خود را معرفی کند. وقتی اعلام کرد «من وزیر نفت ایران هستم»، تیراندازی بلافاصله متوقف شد. او را جدا کردند و به مکانی دیگر بردند. ما را به بصره بردند. آنجا دوباره تندگویان را دیدیم که با افسری عراقی گفتوگو میکرد و به او میگفت «شما مسلمانید، ما مسلمانیم، چرا به ما حمله کردید؟» اما گوششان به این حرفها بدهکار نبود و سودی نداشت.
در بصره، ژنرالی به نام «ابوشهید» (که ظاهراً پسرش در جنگ کشته شده بود) بلافاصله با صدام تماس گرفت و خبر داد «وزیر نفت ایران» را اسیر کرده است. همان شب، تندگویان را در تلویزیون عراق نشان دادند تا از این ماجرا بهره تبلیغاتی ببرند و روحیه ایرانیان را تضعیف کنند.
دو سال صدای مناجات تندگویان در انفرادی را میشنیدم
بوشهری سالهای اسارت خود و همرزمانش در عراق را اینگونه روایت میکند: هرکدام از ما سه نفر، بیش از دو سال را در سلولهای انفرادی گذراندیم. اتاقی کوچک بود با نوری کمجان و فضایی خفقانآور. شهید تندگویان در اتاقی دیگر بود اما صدای او را میشنیدیم؛ شبها دعا میخواند، قرآن تلاوت میکرد و شعار میداد. دعای افتتاح و کمیل را حفظ بود و مدام زمزمه میکرد. انزوای آن سالها بسیار تلخ و طاقتفرسا بود.
بعد از دو سال، من و آقای یحیوی اعتصاب غذا کردیم؛ چون برخلاف همه مقررات، نه به اردوگاه منتقلمان میکردند و نه اجازه نامهنگاری میدادند. سرانجام ناچار شدند اندکی تسهیلات بدهند و ما را در یک اتاق مشترک قرار دادند. مدتی بعد فهمیدیم که شهید تندگویان دیگر آنجا نیست. از نگهبانان و مسئولان پرسیدیم، اما جواب روشن و یکدستی نمیدادند؛ یکی میگفت فوت کرده، دیگری میگفت به دستور صدام به «محلی امنتر» منتقل شده است. در حالی که همانجا اتاقهایی با درهای ضخیم وجود داشت که حتی پزشکان و نگهبانان هم اجازه ورود به آن را نداشتند، پس اگر جای امنتری بود، فقط برای سختتر شدن شرایط بود. ما مطمئن بودیم او روزهای بسیار دشوارتری را میگذراند. ۱۰ سال به همین منوال گذشت. در تمام این مدت حتی اجازه نوشتن یک نامه هم نداشتیم تا اینکه بالاخره ما را به اردوگاه منتقل کردند.
فداکاری تندگویان مهمترین ویژگیاش بود
وی مهمترین ویژگی شهید تندگویان را اینگونه توصیف میکند: تندگویان سرشار از صفات انسانی بود، اما دو ویژگی در او از همه پررنگتر بود: مردمی بودن و فداکاری. هیچگاه خود را بر دیگران مقدم نمیدانست. وقتی آبادان در محاصره بود و همه میگریختند، او کنار آتشنشانها و کارگران ایستاده بود و لحظهای از مسئولیتش عقبنشینی نکرد.
خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از او دارم. روزی در مسیر رشت تصادفی رخ داد و متأسفانه یکی از کارگران ما جان باخت. وقتی به پاسگاه رفتیم، پسری را دیدم که سخت گریه میکرد. فهمیدم پسر همان کارگر است. گفت «برای پدرم گریه نمیکنم؛ برای آقای تندگویان گریه میکنم که به خاطر این حادثه گرفتار شده.» این جمله نشان میداد مردم چه عشق و احترامی به او داشتند. یک خاطره دیگر اینکه پیش از انقلاب، تلویزیون نداشتیم چون فکر میکردیم برنامههایی که در آن زمان پخش میشود مناسب نیست. سال ۵۶ که از رشت برمیگشتم، تلویزیون خریدم، اما تندگویان نخرید. بعد از انقلاب، یک شب ما را به خانهاش دعوت کرد و با یک تلویزیون کوچک و ضیافتی ساده آن لحظهها را جشن گرفتیم. یادآوری آن روزها برایم بسیار شیرین است.
خاطره خواندنی از پدر شهید تندگویان/ حاضر نبود جلوی بیگانه یک قطره اشک بریزد!
بوشهری با اشاره به صبر و بردباری خانواده شهید تندگویان در دورانی که هیچ اطلاعی از سرنوشت ایشان وجود نداشت، خاطرهای شنیدنی از پدر ایشان روایت میکند: بعد از ۱۲ سال اسارت و دوری، پدر شهید تندگویان همراه گروهی ازجمله آقای یحیوی برای تحویل گرفتن پیکر شهید، به عراق رفت. آقای یحیوی میگفت پدر شهید در تمام مسیر تحویل، زیارت و تشییع پیکر، هیچ واکنش و گریهای نداشت؛ مردی آرام، محکم و صبور، اما زمانی که پیکر پسرش وارد ایران شد، چند بار پرسید «دیگر عراقیها نیستند؟» و وقتی مطمئن شد همه ایرانیاند، بغضش شکست و گریه کرد. مردی که سالها داغ فرزند را تحمل کرده بود، حاضر نبود اشکهایش را بیگانگان ببینند، اما در وطن، دلش آرام شد و گریست. این روایت برای من بسیار پرمعنا بود.
وی در پایان با اشاره به ویژگیهای شهید تندگویان، صحبتهای خود را اینگونه خاتمه میدهد: خداوند روحش را شاد کند و به پدر و مادر او خیر دهد که چنین فرزند صالحی پرورش دادند.